باران جونمباران جونم، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 27 روز سن داره
زندگی عاشقانه مازندگی عاشقانه ما، تا این لحظه: 19 سال و 6 ماه و 18 روز سن داره

باران دختر پاییزی من‍ـــــــ

بدون عنوان

عروسک قشنگم این صندل خوشگلتو وقتی تو شکمم بودی برات خریدم امروز از کمد  دراوردم وخودم مشغول دیدن لباسات شدم که دیدم صدایی ازت در نمیومد وسخت مشغول خوردن صندل بودی تا ازت گرفتم یه اخمی به من کردی که من ترسیدم واینم بعداز    باران جون دیروز با خاله زهرا رفتیم خرید  و خاله دو تا پالتو خوشگل برای دخترای گلش خرید و این کیف گولولی رو هم برای شما هدیه خرید ...
29 آذر 1391

باران و روروک

معضلی به نام روروک باران جونم از دستت نمی دونم روروک رو کجا بزارم از بس که کارهای خطرناک انجام  میدی بعدشم همه میگن پسرا شیطونن ولی دختر من دست هر چی پسره تو شیطونی از پشت بسته!!!!!!!!!!!   میگی نه نگاه کن   اول میری رو لبه روروک وایمیستی  و یه لبخند خوشگل تحویلمون میدی     همیشه یه پات بیرون میمونه     زمانی هم که روروک رو زمین مدل جمع گذاشتم بازم ولکنش نیستی     اینجا پیش خودت فکر میکنی چطور میشه مامانمو بترسونم   و روی روروک دالی میکنی وقتی روروک رو زمینه همیشه برعکس میش...
26 آذر 1391

باران وعشق پستونک

گلکم عاشق پستونکه میدونم بد هست ولی خیلی وابسته شده فکر نمیکنم به این زودیا بتونم از پستونک بگیرمش  به قدری ماهرانه پستونک میخوره که با شدیدترین عطسه ها وسرفه ها پستونک از دهنش جدا نمیشه خیلی مواقع دوست داره منو باباشم پستونکی کنه وبه زور میخواد تو دهنمون بزاره وقتی میگم باران پستونکت کو همه جا رو میگرده واگه پیدا نکنه با دستش روی میز رو نشون میده چون میدونه همیشه اونجاس شبها موقع خواب مجبورم یه دونه پستونک زاپاس بالای سرش بزارم چون موقع خواب پستونکش از دهنش میوفته وحوصله نداره پیداکنه سریع دستشو میاره بالای سرش وبرمیداره اگه نباشه قیامت به پا می کنه هر جا میریم مجبورم کلی با خودم بردارم که اگه یه زمانی افتاد...
25 آذر 1391

تولد باران و علی جونم

امروز ١٢ آذر قشنگترین روز دنیاست برای من ... امروز تولد همسر عزیزمه که عاشقونه دوستش دارم و همینطور تولد دختر نازنیم که ثمره عشقمو نه علی جونم وباران خوشگلم تولدتون مبارک  خدای من به خاطر همه نعمت های خوبی که به من دادی ممنونم به خاطر همسری که اینقدر مهربونه ومنو عاشقانه دوست داره ممنونم وبه  خاطر فرشته سالمی که هر روز شیرینی بیشتری به زندگیمون میده ممنونم علی جونم و بارانم با  همه وجودم دوستتون دارم ...
23 آذر 1391

کارهای جدید باران خانومی

اگه میخواین کارای جدید منو ببینین برین ادمه مطلب!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! دخملی جدیدا یاد گرفته بدون اینکه از جایی بگیره به تنهای بلند میشه اول روپاهات میشنی     خیلی سخته!!!!     آآآآآآآآآآآآآآآآآآخ   کمک   دارم میوفتم     اینجا هم عصبانی شدی که چرا اقتادی  وچون من نزدیک نبودم خودتو بشگون میگیری     الوووووووووووووووووووووووووووو     لی لی حوضک     اینجا هم من طبق معمول تو آشپزخونه بودم دیدم بابایی میگه وااااای بله رفته بودی سراغ کیف من و رژ لبم رو برد...
18 آذر 1391

چکاب یک سالگی

فندق من دیروز برای چکاب یک سالگی رفتیم دکتر وزنت شده 8550 وقدت 75  ریزه میزه خودمیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی امروز صبح بیدارت کردیم ورفتیم واکسن یک سالگیت رو زدیم اولش خیلی خو شحال بودی که صبح زود میبریمت دردر وبا همه چیز بای بای میکردی وقتی واکسنو دستت زد یه کوچولو گریه کردی ولی زود آروم شدی     ...
13 آذر 1391

تبریک بابایی

تبریک پدرانه!!! سیام بابایی!تبلدت مبایک!دس دسی!نا نای نای!بوس بوس!دوشت دالم اینگده!پارسال امروز!!!وقتی اولین بار با هم چشم تو چشم شدیم!!بدجوری گشنت بود (مدارکش هم موجوده).البته کلی هم شاکی بودی که از یه جای گرم و نرم آوردیم لای کلی آدم که همش نگات می کنن.اینجا نمی خوام خاطره بازی کنم.ولی ذکر اولین برخوردمون لازم بود.بابایی از روز و ثانیه ای که تو اومدی زندگیمون دگرگون!! شده (فکر بد نکن منظورم مثبته)تا همین الان که زیر پام بیسکویت خرد کردی و کاغذامو جویدی و کمدم رو به هم زدی!!ولی برکت من انقدر دوستت دارم که حتی اگه بدتر از اینم کنی (که شک ندارم می کنی)بازم صبح ها آنقدر رفتنم رو طول بدم که یا بیدار شی یا شیر بخوای و روزها ثانیه شماری کنم ...
12 آذر 1391